نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 

با انحطاط باورها و عادتهایی که قدرت سنتی را نگه می دارند، این قدرت یا رفته رفته جای خود را به قدرتی می دهد که بر اعتقاد تازه ای استوار باشد، یا به قدرت «برهنه»، یعنی آن نوع قدرتی که رضایت توده ی مردم را در بر ندارد. این همان قدرتی است که قصاب بر گوسفند دارد، یا سپاه مهاجم بر ملت مغلوب، یا پلیس بر توطئه گرانی که به دام افتاده اند. قدرت کلیسای کاتولیک بر کاتولیکها قدرت سنتی است، ولی قدرت آن بر رافضیانی که تعقیب می شوند، برهنه است. قدرت دولت بر شهروندان مطیع، سنتی است؛ ولی بر شورشیان برهنه است. سازمانهایی که عمر درازی را با قدرت گذرانده اند معمولاً از سه مرحله می گذرند: اول، اعتقاد تعصب آمیز ولی بدون سنت، که منجر به پیروزی می شود؛ سپس پذیرش قدرت جدید از طرف توده ی مردم، که بزودی جنبه ی سنتی پیدا می کند؛ و سرانجام مرحله ای که در آن قدرت، چون بر ضد شکنندگان سنت بکار می رود، باز برهنه می شود ماهیت سازمان، درگذشتن از این مراحل، بسیار دیگرگون می شود.
قدرتی که از تسخیر نظامی حاصل شده باشد، غالباً پس از گذشت زمانی، دراز یا کوتاه، دیگر قدرت نظامی محض نیست. همه ی ایالاتی که سپاهیان روم در فلسطین تسخیر کردند، به جز یهودیه، بزودی در شمار اتباع وفادار امپراتوری درآمدند و میل به استقلال را فراموش کردند. در آسیا و آفریقا، کشورهای مسیحی که به تصرف مسلمانان درآمدند، حکومت جدید را بدون مقاومت زیاد پذیرفتند. ایالت ویلز حکومت انگلستان را بتدریج پذیرفت، هرچند ایرلند نپذیرفت. پس از آنکه رافضیان آلبیژانسی به زور شمشیر سرکوب شدند، فرزندان آنها حکم کلیسا را ظاهراً و باطناً پذیرفتند. تصرف انگلستان به دست نورمنها یک خانواده ی سلطنتی پدید آورد که پس از چندی «حق الهی» آنها بر تاج و تخت پذیرفته شد. تسخیر نظامی فقط هنگامی تثبیت می شود که تسخیر روانی هم در پی داشته باشد، ولی مواردی که این امر اتفاق افتاده بسیار زیاد است.
در حکومت داخلی جامعه ای که اخیراً مورد تصرف خارجی قرار نگرفته باشد، قدرت برهنه تحت دو دسته شرایط متفاوت پدیدار می شود: اول، هر گاه دو مسلک تعصب آمیز، یا بیشتر، برای مسلط شدن بر جامعه با هم رقابت کنند؛ دوم، هرگاه همه ی باورهای سنتی باطل شده باشند، بی آنکه باورهای تازه ای جای آنها را بگیرند، و در نتیجه حد و حصری برای آمال شخصی باقی نماند. شکل اول خالص نیست، زیرا که پیروان مسلک مسلط در معرض قدرت برهنه قرار نمی گیرند. از میان این دو شکل، من در این مقاله بحث خود را به شکل دوم منحصر می سازم.
تعریف قدرت برهنه، تعریف روانشناختی است؛ قدرت حکومت ممکن است نسبت به پاره ای از اتباع برهنه باشد و نسبت به پاره ی دیگر برهنه نباشد. کامل ترین نمونه هایی که به نظر من می رسد، قطع نظر از تصرف خارجی، حکومت جباری در دوره ی اخیر یونان قدیم است و برخی از دولتهای ایتالیا در دوره ی رنسانس.
تاریخ یونان مانند یک آزمایشگاه تعداد زیادی آزمایشهای کوچک دربردارد که برای محققان قدرت سیاسی بسیار جالب توجه است. سلطنت موروثی عصر هومری پیش از شروع دوران تاریخی به پایان رسید، و جای آن را اشرافیت موروثی گرفت. در لحظه ای که تاریخ روشن شهرهای یونان آغاز می شود، دموکراسی و جباری در کشاکش بودند. جباری در همه جا، به جز اسپارت، تا چندی پیروز شد، ولی سپس یا دموکراسی جای آن را گرفت و یا تجدید اشرافیت، گاه به صورت حکومت گروهی از متنفذان (یا «پلوتوکراسی»). این دوره ی نخستین حکومتهای جباری بخش بزرگ قرنهای هفتم و ششم پیش از میلاد را در بر می گیرد. این دوره مانند دوره ی بعدی که بحث من مخصوصاً به آن مربوط می شود دوره ی قدرت برهنه نبود؛ با این حال، زمینه را برای بی قانونی و قهر و خشونت زمانهای بعد فراهم کرد.
کلمه ی «جبار(1)» در اصل حکایت از این نمی کرد که فرمانروا دارای صفات بدی است، بلکه فقط به این معنی بود که او حق قانونی یا سنتی بر حکومت ندارد. بسیاری از جباران دوره ی قدیم با تدبیر حکومت می کردند، و اکثریت مردم به حکومتشان رضایت می دادند. معمولاً تنها دشمنان آشتی ناپذیر آنها اشراف بودند. غالب جباران قدیم مردان بسیار ثروتمندی بودند که قدرت خود را با پول می خریدند، و مقام خود را بیشتر با نیروی اقتصادی نگه می داشتند تا نیروی نظامی. آنها را باید با خاندان مدیچی، فرمانروایان فلورانس در دوره ی رنسانس، قیاس کرد، نه با دیکتاتورهای زمان ما.
دوره ی اول حکومت جباری، زمانی بود که برای نخستین بار سکه ضرب شد، و این در بالابردن قدرت ثروتمندان همان تأثیری را داشت که اسکناس و اعتبار بانکی در دوران اخیر داشته است. گفته اند(2)-و من صلاحیت داوری درباره ی درستی این گفته را ندارم-که بجریان افتادن پول با ظهور حکومت جباری مربوط بوده است؛ آنچه مسلم است داشتن معادل نقره برای کسانی که هوای جبار شدن را در سر داشتند کمک بزرگی بود. بکاربردن پول، در آغاز کار، عادتهای دیرین را سخت بهم می زد، چنانکه در بخشهایی از افریقا که مدت درازی زیر حکومت اروپاییان نبوده اند این معنی را می توان دید. در قرنهای هفتم و ششم پیش از میلاد، نتیجه این بود که نیروی بازرگانان افزایش یافت و از نیروی اشراف زمیندار کاسته شد تا زمانی که ایرانیان آسیای صغیر را تصرف کردند، در جهان یونانی جنگ زیاد یا سنگین نبود و بردگان در کار تولید نقش بزرگی نداشتند. شرایط برای قدرت اقتصادی بسیار مساعد بود، و این امر تسلط سنت را از میان می برد، چنانکه در قرن نوزدهم نظام صنعتی نیز همین کار را کرد.
تا روزی که اندوختن ثروت برای همه ممکن بود، سست شدن سنت بیشتر فایده داشت تا ضرر. در میان یونانیان این امر منجر به رشد سریع تمدن شد، چنانکه ماندنش تاکنون دیده نشده است-شاید به جز در چهار قرن اخیر. آزادی هنر و علم و فلسفه ی یونانی آزادی عصر مرفهی است که خرافات دست و پاگیر آن نیست. اما ساختمان اجتماعی آن استحکامی را که برای ایستادگی در برابر سوانح ناگوار لازم است نداشت، و افراد هم آن مرتبه ی اخلاقی را نداشتند که وقتی معلوم شد دیگر از تقوا توفیق حاصل نمی شود از ارتکاب جنایتهای فاجعه انگیز خودداری کنند. یک سلسله جنگهای طولانی جمعیت را کاهش داد و شمار بردگان را بالا برد. سرزمین اصلی یونان سرانجام به زیر سلطه ی مقدونیه درآمد، و یونانیان جزیره ی سیسیل با وجود انقلابهای خونین و جنگهای داخلی و حکومتهای جباری تلاش خود را بر ضد قدرت کارتاژ، و سپس روم، ادامه دادند. حکومتهای جباری سیراکوس درخور توجه ما هستند، هم از این جهت که یکی از کامل ترین نمونه های قدرت برهنه را به دست می دهند، و هم اینکه در افکار افلاطون تأثیر داشتند. افلاطون با دیونیسیوس بزرگ اختلاف پیدا کرد و کوشید که پسر او را شاگرد خود سازد. نظریات یونانیان دوره ی بعد، و همه ی دوره های پس از آن، تا حد زیادی از تماسهای نامیمون فلاسفه با دیونیسیوس بزرگ و جانشینان او در دولت بی کفایت سیراکوس تأثیر پذیرفته است.
گروت می گوید: «دستگاه تزویر که می بایست مردم را بفریبد و به تسلیم موقت وادارد تا پس از آن دستگاه زور این تسلیم را برخلاف رضای مردم دائمی سازد، شگرد کار غاصبان یونانی بود.» اینکه حکومتهای جباری قدیم تا چه اندازه بر خلاف رضای مردم استقرار یافته اند، مطلبی است که می توان در آن شک کرد. ولی در مورد جباریهای بعدی که بیشتر اساس نظامی داشتند تا اقتصادی این نکته مسلماً درست است. مثلاً توصیف گروت را از لحظه ی حساس روی کارآمدن دیونیسیوس بزرگ، که از دیودوروس گرفته شده است، در نظر بگیرید. سپاهیان در یک حکومت کمابیش دموکراتی شکست خورده و بی آبرو شده بودند، و دیونیسیوس، رهبر برگزیده ی هواداران جنگ، سرسختانه مجازات سرداران شکست خورده را تقاضا می کرد:

در میان سکوت ناراحتی که بر مجلس سیراکوس حکمفرما بود، دیونیسیوس نخستین کسی بود که برخاست و سخن گفت. او درباره ی مسأله ای بحث کرد که هم موافق طبع شنوندگانش بود و هم با نظریات خودش تناسب داشت. سرداران را با حرارت تمام محکوم کرد، که اینها امنیت سیراکوس را به مهاجمان کارتاژی فروخته اند و مسؤولیت ویرانی اگریجنتو و خطری که همه را تهدید می کند برعهده ی اینهاست. «این خائنین آنجا نشسته اند! منتظر دادرسی قانونی یا رأی دادگاه نشوید، گریبان اینها را بگیرید و فوراً عدالت را در حقشان اجرا کنید!» یک چنین گفتار وحشیانه ای ... هم جرم بر علیه قانون بود و هم بر علیه نظم پارلمان. هیأت رئیسه ی مجلس مطابق اختیار قانونی خود دیونیسیوس را به عنوان برهم زدن نظم توبیخ و جریمه کرد. ولی طرفداران او در پشتیبانی از او فریاد برداشتند. فیلیستوس نه تنها در جا جریمه ی او را پرداخت، بلکه اعلام کرد که حاضر است در تمام روز از این گونه جرایم را بپردازد-و دیونیسیوس را تشویق کرد که به هر زبانی که صلاح می داند سخن را ادامه دهد. کاری که به شکل خلاف آغاز شده بود اکنون به صورت مقابله با قانون درآمد. اما قدرت هیأت رئیسه ی مجلس در آن حال بقدری ناچیز بود، و فریاد اعتراض بر ضد آن بقدری شدید، که نه توانستند ناطق را مجازات کنند و نه جلو نطق او را بگیرند. دیونیسیوس سخنان خود را با لحن آتشین تری ادامه داد، و نه تنها سرداران را متهم کرد که با رشوه گری شهر اگریجنتو را تسلیم دشمن کرده اند، بلکه شهروندان ثروتمند و سرشناس را عموماً محکوم کرد و گفت که اینها هیأت حاکمه ای هستند که استبداد برقرار کرده اند-با مردم شهر بدرفتاری می کنند و از بلاهایی که بر سر شهر می آید سود می برند. گفت که سیراکوس از دست خواهد رفت، مگر آنکه قدرت به دست مردان دیگری سپرده شود؛ مردانی که به سبب ثروت و جاه انتخاب نشده باشند، بلکه مردانی از خانواده های فقیر، که به حکم اصل و نصب خود به مردم تعلق داشته باشند، و به سبب آگاهی از ضعف خود در رفتار مهربان باشند.(3)

به این ترتیب دیونیسیوس جبار سیراکوس شد؛ ولی تاریخ نشان نمی دهد که مردم فقیر از این ماجرا طرفی بسته باشند. درست است که او املاک ثروتمندان را مصادره کرد، ولی این املاک را میان افراد گارد نگهبان خود تقسیم کرد. محبوبیت او بزودی از میان رفت، ولی قدرتش برجا ماند. چند صفحه ی بعد در کتاب گروت چنین می خوانیم:

دیونیسیوس چون بیش از پیش احساس می کرد که حکومتش بر زور مطلق استوار است و مردم سیراکوس از آن بیزارند، خود را در میان حصاری پنهان کرد که هیچ یک از فرمانروایان مستبد یونان تا آن روز مستحکم تر از آن را فراهم نساخته بود.

تاریخ یونان این جنبه ی عجیب را دارد که، به جز اسپارت، در یونان سنت بسیار ضعیف بوده است؛ بعلاوه، تقریباً هیچ اثری از اخلاق سیاسی در میان یونانیان دیده نمی شود. هرودوت می گوید که هیچ اسپارتی ای نمی توانست در برابر رشوه مقاومت کند. در سراسر یونان اعتراض به سیاستمداران که چرا از شاه ایران رشوه می گیرند بی فایده بود، زیرا مخالفان آنها هم اگر آنقدر نیرو پیدا می کردند که به خریدن بیارزند، از رشوه گرفتن ابایی نداشتند. نتیجه این بود که همه برای بدست آوردن قدرت شخصی تلاش می کردند، و در این تلاش فساد و زد و خورد خیابانی و قتل از شگردهای کار بود. در این قضایا، دوستان سقراط و افلاطون در شمار بی محاباترین سیاستمداران بودند. نتیجه ی نهایی، چنانکه قابل پیش بینی است، رفتن زیر یوغ قدرتهای خارجی بود.
سابقاً رسم بر این بود که برای از دست رفتن استقلال یونان زاری کنند، و گمان می کردند که همه ی یونانیان عین سولون و سقراط بوده اند. اما پیروزی روم جای تأسفی نداشت، و دلیل این نکته را در تاریخ جزیره ی سیسیل، که یونانی باقی ماند، می توان دید. من برای قدرت برهنه بهتر از حکومت آگاتوکلس که معاصر اسکندر کبیر بوده است نمونه ای سراغ ندارم. این شخص که از 361 تا 289 ق.م. می زیسته در بیست و هشت سال آخر عمرش جبار سیراکوس بوده است.
سیراکوس بزرگ ترین شهر یونانی بود، و شاید هم بزرگ تر از آن در مدیترانه نبود. تنها رقیبش کارتاژ (قرطاجنه) بود، و همیشه میانشان جنگ بود، مگر به مدتی کوتاه پس از آنکه یکی از آنها شکست سختی می خوردند. شهرهای یونانی دیگر در سیسیل گاه جانب سیراکوس را می گرفتند و گاه جانب کارتاژ را، بسته به اینکه اوضاع سیاست داخلی چه حکم می کرد. در همه ی شهرها، ثروتمندان طرفدار حکومت «اولیگارشی» بودند و بی چیزان طرفدار حکومت مردم (دموکراسی)؛ وقتی که طرفداران دموکراسی پیروز می شدند، رهبر آنها معمولاً می توانست خود را جبار شهر سازد. بسیاری از افراد حزب شکست خورده می گریختند و به سپاه شهر دیگری که حزب آنها در آن بر سر کار بود می پیوستند. ولی بدنه ی اصلی سپاهها از سربازان مزدور، و غالباً غیریونانی، تشکیل می شد.
آگاتوکلس (4) از خانواده ی فقیری برخاسته بود؛ پدرش سفالگر بود. چون جوان زیبایی بود، نزد یکی از ثروتمندان سیراکوس به نام دماس جایگاه خاصی یافت، چنانکه او تمام ثروت خود را برایش به میراث گذاشت و آگاتوکلس با بیوه ی او ازدواج کرد. از آنجا که در جنگ رشادت نشان داده بود، گمان می رفت که خواهان مقام جباری باشد؛ این بود که او را تبعید کردند و دستور دادند که در راه او را بکشند. ولی او که این را پیش بینی کرده بود لباس خود را با مرد فقیری عوض کرد، و مأموران قتل، آن مرد را به جای او کشتند. سپس در داخله ی سیسیل سپاهی فراهم کرد، و این کارش سیراکوسیان را چنان به وحشت انداخت که با او قراردادی امضا کردند؛ او را به شهر راه دادند، و در پرستشگاه سرز سوگند خورد که بر ضد دموکراسی کاری نکند.
حکومت سیراکوس در این هنگام ظاهراً مخلوطی از دموکراسی و اولیگارشی بوده. شهر یک شورای ششصد نفری داشت که ثروتمندترین افراد در آن شرکت داشتند. آگاتوکلس بر ضد ثروتمندان جانب بی چیزان را گرفت. با چهل تن از اولیگارشها مجلسی تشکیل داد و در جریان آن سربازان را برانگیخت تا بر سر آنها بریزند و هر چهل تن را بکشند، و بهانه اش هم این بود که اینها بر ضدش توطئه کرده اند. سپس سپاهیان را به داخل شهر برد و به آنها گفت که اموال ششصد تن شورای شهر را غارت کنند؛ آنها چنین کردند، و به کشتار مردم شهر که از خانه هاشان بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است دست گشودند. سرانجام گروه کثیری برای غنیمت کشته شدند. چنانکه دیودوروس می گوید: «نه، حتی کسانی که به پرستشگاهها گریختند تا به زیر سقف خدایان پناه برند نیز در امان نماندند؛ بی رحمی آدمیان، حرمت خدایان را زیر پا لگدمال کرد: و این کارها را یونانیان بر ضد یونانیان در شهر خود کردند، و خویشان را با خویشان در زمان صلح، و بی آنکه به قوانین طبیعت یا جماعتها اعتنایی کنند یا از خدایان شرمی داشته باشند، با کمال جسارت دست به این اعمال زدند، چنانکه نه تنها دوستان بلکه دشمنان نیز، و همه ی مردمانی که به هوش بودند، بر حال زار این مردم بدبخت دل سوزاندند.»
دسته ی آگاتوکلس روز را به کشتن مردان پرداختند و شبانگاه به سراغ زنان رفتند. پس از دو روز کشتار، آگاتوکلس زندانیان را بیرون آورد و همه را کشت، و فقط دوست خود دینوکراتس را زنده گذاشت. آنگاه مجلس شهر را فراخواند، اولیگارشها را متهم ساخت و گفت که شهر را از وجود همه ی هواداران سلطنت پاک خواهد کرد و خودش از کار دولتی کناره خواهد گرفت. این بود که لباس سپاهی را از تن به درآورد و لباس شخصی پوشید. ولی کسانی که به رهبری او اموال دیگران را غارت کرده بودند می خواستند که او همچنان در مسند قدرت باشد، و او را یگانه سردار شهر ساختند. «بسیاری از مردم بی چیز، کسانی که بدهکار بودند، از این انقلاب بسیار خوشوقت شدند.» زیرا که آگاتوکلس وعده داد که دیون را رفع و زمینها را میان بی چیزان تقسیم کند. آنگاه تا چندی روش ملایمت در پیش گرفت.
در جنگ، آگاتوکلس مبتکر و دلیر بود، ولی بی باکی می کرد. لحظه ای رسید که بنظر می آمد کارتاژیان کار را تمام خواهند کرد، چون که شهر سیراکوس را در محاصره گرفته بودند و کشتی هاشان هم، بندرگاه را اشغال کرده بودند. ولی آگاتوکلس با سپاه بزرگی با کشتی به آفریقا رفت و در آنجا کشتیهای خود را آتش زدند تا به دست کارتاژیان نیفتند؛ از ترس آنکه در غیابش شورشی روی دهد، کودکان را به گروگان با خود برد. پس از چندی برادرش که در سیراکوس نماینده ی او بود هشت هزار تن از مردم سیراکوس را تبعید کرد، و کارتاژیان با این جماعت دوست شدند. خود آگاتوکلس نخست در افریقا توفیق درخشانی بدست آورد: تونس را تسخیر کرد و کارتاژ را در محاصره گرفت، و دولت کارتاژ به وحشت افتاد و دست به دامان مولوک (خدای فنیقی) شد. معلوم شد اشرافی که فرزندانش می بایست در پرستشگاه مولوک قربانی شوند رسمشان این بوده است که کودکان بی چیزان را می خریده اند و به جای فرزندان خود جا می زده اند؛ اکنون دولت این کار را اکیداً ممنوع کرد؛ زیرا عقیده بر این بود که مولوک از قربانی شدن فرزندان اشراف بیشتر رضایت خاطر پیدا می کند. پس از این اقدام اصلاحی، بخت مردم کارتاژ رو به بهبود نهاد.
آگاتوکلس که می دید نیرویش نیاز به تقویت دارد سفیرانی به سیرن فرستاد، که در آن هنگام، تحت سلطنت بطلمیوس در دست یکی از سرداران اسکندر به نام اوفلاس بود. به سفیران دستور داده شد که بگویند کارتاژ را با کمک اوفلاس می توان نابود کرد، و آگاتوکلس فقط می خواهد در سیسیل امنیت داشته باشد و هیچ نظری به خاک افریقا ندارد. و هر جایی که در افریقا مشترکاً تسخیر شود سهم اوفلاس خواهد بود. اوفلاس از این پیشنهاد به طمع افتاد و با لشکر خود از بیابان گذشت و پس از سختیهای بسیار به آگاتوکلس پیوست. آگاتوکلس فوراً او را کشت و به سپاهیان او گفت که تنها راه نجات آنها این است که به زیر فرمان قاتل فرمانده خود درآیند.
سپس اوتیکا را محاصره کرد، و چون ناگهان بر سر شهر فرود آمد سیصد تن را در کشتزارها اسیر گرفت. اسیران را جلو ارابه های خود بست، به طوری که مردم اوتیکا برای دفاع از خود ناچار بودند همشهریان خود را بکشند. اما آگاتوکلس با آنکه در این نقشه هم پیروز شد وضع دشواری داشت، خاصه آنکه می دید پسرش آرکاگاتوس دارد در میان سپاهیان نارضایی پدید می آورد. این بود که پنهانی به سیسیل گریخت، و سپاهیان که از فرار او در خشم شده بودند آرکاگاتوس و پسر دیگرش را کشتند. این کار آگاتوکلس را چنان به خشم آورد که در سیراکوس هر مرد و زن و کودکی را که با سربازان شورشی نسبت داشت هلاک کرد.
آگاتوکلس به رغم این خونخواریها چندی در سیسیل بر سر قدرت باقی ماند. شهر اژستا را گرفت، همه ی مردان فقیر آنجا را کشت، و ثروتمندان را آنقدر شکنجه داد تا دارایی خود را بروز دادند. زنان جوان و کودکان را هم به بردگی در سرزمین اصلی ایتالیا فروخت.
با کمال تأسف باید بگویم که آگاتوکلس در زندگی خصوصی اش چندان سعادتمند نبود. زنش با پسرش رابطه داشت؛ یکی از نوه هایش نوه ی دیگرش را کشت، و سپس یکی از خدمتکاران جبار پیر را برانگیخت تا خلال دندان بابابزرگ را به زهرآلوده کند. آخرین عمل آگاتوکلس، وقتی که دید دارد می میرد، این بود که مجلس سنا را خبر کند و از آن بخواهد که انتقامش را از نوه اش بگیرند. ولی بر اثر زهر، لثه اش چنان زخم شده بود که نمی توانست حرف بزند. مردم شهر قیام کردند و او را پیش از آنکه بمیرد در میان آتشی که برای جسدش آماده شده بود انداختند. اموالش را مصادره کردند، و از قراری که می گویند دموکراسی برقرار شد.
در ایتالیای دوره ی رنسانس جریانی خیلی شبیه به یونان پیش آمد، با این تفاوت که در ایتالیا آشفتگی از یونان هم بیشتر بود. جمهوریهای بازرگانی اولیگارشی بود، جباریهایی به سبک یونان بود، امیرنشینهای دارای ریشه ی فئودالی بود، و علاوه بر اینها قلمرو پاپ هم بود. پاپ، به جز در ایتالیا، حرمت داشت، ولی پسرانش حرمتی نداشتند، و سزار بورژیا (چزاره بورجا) ناگزیر بود که بر قدرت برهنه تکیه کند.
سزار بورژیا و پدرش الکساندر ششم چهره های مهمی هستند، نه تنها به مناسبت شخص خودشان، بلکه از این جهت که الهام بخش ماکیاولی بوده اند. یکی از پیشامدهای زندگی آنها، با توضیحات کرایتون در این باره، برای روشن کرن اوضاع آن زمان کافی است. کولونا و اورسینی از چندین قرن پیش اسباب دردسر پاپ بودند. کولونا قبلاً سقوط کرده بود، ولی اورسینی هنوز باقی بود. الکساندر ششم با آنها قراردادی امضا کرد، و چون شنید که سزار دو نفر از فرقه ی اورسینی را با دسیسه دستگیر کرده است، او هم از رئیس فرقه کاردینال اورسینی دعوت کرد که به واتیکان برود. کاردینال اورسینی را همین که به حضور پاپ رسید دستگیر کردند؛ مادرش دو هزار دوکات به پاپ پرداخت، برای اینکه حق داشته باشد برای پسرش خوراک بفرستد، و معشوقه ی او یک مروارید گرانبها را که پاپ دوست می داشت به حضور پدر مقدس تقدیم کرد. با این همه، کاردینال اورسینی در زندان درگذشت-ظاهراً به سبب نوشیدن شراب زهرآلودی که به دستور الکساندر ششم به او داده بودند. توضیح کرایتون در این باره ماهیت رژیم قدرت برهنه را آشکار می سازد(5):

شگفت این است که این عمل خائنانه هیچ سرزنشی را برنینگیخت و با توفیق تمام اجرا شد؛ اما در دنیای مصنوعی سیاست ایتالیا، همه چیز بستگی به مهارت بازیگران ماجرا داشت، نظامیان فقط نماینده ی منافع خود بودند، و هر وقت آن را به هر وسیله ای، هرچند خائنانه، برکنار می کردند، هیچ چیزی برجا نمی ماند، هیچ حزب یا منافع خاصی وجود نداشت که بر اثر سقوط خاندان اورسینی و ویتلوتزو برانگیخته شود. نیروی نظامیان مزدور تا زمانی مؤثر بود که از سرداران خود اطاعت می کردند؛ وقتی که سرداران برکنار می شدند، سربازان پراکنده می شدند و به کارهای دیگر می پرداختند... بیشتر مردم خونسردی مطلق سزار بورژیا را در این ماجرا بسیار هم می پسندیدند ... به اخلاق متداول اهانتی نشده بود... بیشتر مردم ایتالیا مطلبی را که سزار در این خصوص به ماکیاولی گفته بود کافی می دانستند: «به دام انداختن آدمهایی که خودشان استاد خدعه و خیانت اند، کار خوبی است.» ملاک داوری درباره ی عمل سزار توفیق آن بود.

در ایتالیای دوره ی رنسانس نیز، مانند یونان باستان، سطح بسیار بالایی از تمدن با سطح بسیار پایینی از اخلاق بهم آمیخته بود. در هر دو دوره بلندترین قلل نبوغ و پست ترین درکات رذالت را می بینیم، و در هر دو دوره نوابغ و اراذل به هیچ روی با هم دشمن نیستند. لئوناردو داوینچی برای سزار بورژیا استحکامات می ساخت؛ برخی از شاگردان سقراط از بدترین افراد دسته ی «سی تن جبار» بودند؛ شاگردان افلاطون در سیراکوس در کارهای شرم آور دخالت داشتند، و ارسطو، برادرزاده ی یکی از جباران را به زنی گرفت. در هر دوره، پس از آنکه به مدت صد و پنجاه سال هنر و ادبیات و جنایت در کنار هم ببارآمدند، همه با هم به دست ملتهای کم تمدن تر ولی مستحکم تر غرب و شمال از میان رفتند. در هر دو مورد، از دست رفتن استقلال سیاسی نه تنها با انحطاط فرهنگی همراه بود، بلکه از دست دادن برتری بازرگانی و سقوط در فقر فاجعه آمیز را هم در پی داشت.
دوره های قدرت برهنه معمولاً کوتاه اند و قاعدتاً به یکی از این سه شکل به پایان می رسند: اول، تصرف خارجی، چنانکه دیدیم در مورد یونان و ایتالیا روی داد. دوم، برقرار شدن یک حکومت دیکتاتوری ثابت، که بزودی صورت سنتی پیدا می کند؛ بهترین نمونه ی این شکل امپراتوری اوگوستوس است که پس از دوره ی جنگهای داخلی از ماریوس تا شکست آنتونیوس تشکیل شد. سوم، ظهور یک دیانت جدید است، به وسیع ترین معنای این کلمه. آشکارترین نمونه ی این شکل ظهور پیامبر اسلام است که قبایل متخاصم عربستان را با هم متحد ساخت. حکومت قدرت برهنه در روابط بین المللی پس از جنگ جهانی اول ممکن بود با برقرارشدن کمونیسم در سراسر اروپا بپایان برسد-اگر روسیه آنقدر مازاد مواد غذایی می داشت که بتواند آن را صادر کند.
هرکجا قدرت برهنه باشد، نه فقط در عرصه ی روابط بین المللی، بلکه در حکومت داخلی کشورهای جداگانه نیز، شیوه ی بدست آوردن قدرت از جاهای دیگر بسیار بی رحمانه تر خواهد بود. ماکیاولی یک بار برای همیشه این مسأله را حلاجی کرده است. مثلاً به شرح ستایش آمیز او درباره ی کارهایی که سزار بورژیا برای حفظ خودش در صورت مرگ الکساندر ششم انجام داده بود توجه کنید:

او تصمیم گرفت به چهار شکل اقدام کند. اول، از میان بردن خاندانهایی که آنها را از حق خود محروم ساخته بود، برای آنکه بهانه را از دست پاپ بگیرد. دوم، بدست آوردن دل اشراف رم، برای آنکه بتواند به کمک آنها پاپ را سر جای خود بنشاند. سوم، به سوی خود کشیدن شورای کاردینالها، چهارم، بدست آوردن قدرت کافی پیش از مرگ پاپ، چنانکه بتواند در برابر ضربه ی اول سرپای خود بایستد. هنگام مرگ الکساندر سه تا از این چهار کار را انجام داده بود زیرا تا آنجا که توانسته بود از اشراف بی مِلک و مال شده کشته بود و کمتر کسی جان به در برده بود، الی آخر.

از این چهار شیوه، شیوه های دوم و سوم و چهارم را در هر زمانی می توان بکار بست، ولی شیوه ی نخست در دوره ای که حکومت منظمی وجود داشته باشد افکار عمومی را ناراحت خواهد کرد. نخست وزیر انگلستان نمی تواند با کشتن رهبر حزب مخالف موقعیت خود را تحکیم کند. ولی هر کجا قدرت برهنه باشد، این گونه موانع از میان برمی خیزد.
قدرت وقتی برهنه است که مردم حرمت آن را فقط به این دلیل نگه دارند که قدرت است، و نه به دلیل دیگر. بنابراین فلان صورت قدرت که جنبه ی سنتی داشته است، به محض آنکه خود سنت دیگر پذیرفته نباشد به قدرت برهنه مبدل می شود. نتیجه این است که دوره های آزادی اندیشه و انتقاد شدید، معمولاً به دوره های قدرت برهنه می انجامند. در یونان چنین بود؛ و در ایتالیای رنسانس هم جز این نبود. نظریه ی متناسب با قدرت برهنه را افلاطون در کتاب اول جمهوری از زبان تراسیماخوس بیان می کند، که از دست سقراط به دلیل تلاشهای بامزه اش برای پیدا کردن تعریف اخلاقی عدالت بی حوصله شده است؛ تراسیماخوس می گوید: «به عقیده ی من، عدالت همان منافع اقویاست، و ادامه می دهد:

هر حکومتی قوانین خود را موافق منافع خود ترتیب داده است؛ حکومت مردم، قوانین مردمی می سازد؛ حکومت استبدادی، قوانین استبدادی؛ و بر همین قیاس. با این ترتیب این دولتها اعلام کرده اند که آنچه ممد منافع آنهاست برای رعایای آنها عدالت است؛ هر کس از آن منحرف شود، مرتکب خلاف قانون و خلاف عدالت شده است و مجازات می شود. بنابراین، سرور گرامی، منظورم این است که در همه ی شهرها یک چیز، یعنی نفع حکومت موجود، عدالت است. و قدرت برتر هم لابد در جانب حکومت وجود دارد. پس نتیجه ی استدلال درست این است که یک چیز، یعنی نفع اقویا، همه جا عین عدالت است.

هر وقت که این نظر را عموم مردم پذیرفته باشند، فرمانروایان خود را پایبند به هیچ قید اخلاقی نمی بینند، زیرا کارهایی که برای نگهداری قدرت خود انجام می دهند کسی را ناراحت نمی کند، مگر کسانی را که مستقیماً تحت فشار قرار می گیرند. همچنین افراد شورشی هم تنها قیدی که می شناسند ترس از شکست است؛ هرگاه بتوانند با روشهای بی رحمانه موفق شوند ترسی نخواهد داشت که این بی رحمی از اعتبار و آبروشان بکاهد.
عقیده ی تراسیماخوس، هر کجا نزد عموم مردم پذیرفته شده باشد، وجود یک جامعه ی منظم را یکسره به زور مادی مستقیمی که دولت در اختیار دارد وابسته می سازد. به این ترتیب حکومت جباری نظامی ناگزیر خواهد بود. اشکال دیگر حکومت در جایی پابرجا می ماند که اعتقاد عمومی به حرمت نحوه ی موجود توزیع قدرت وجود داشته باشد. اعتقاداتی که از این حیث موفق بوده اند معمولاً از نوعی هستند که در برابر انتقاد فکری تاب ایستادگی ندارند. قدرت در زمانهای گوناگون، با رضایت عمومی، منحصر بوده است به خاندانهای سلطنتی، اشراف، ثروتمندان، مردان در برابر زنان، سفیدپوستان در برابر اقوامی که پوستشان به رنگهای دیگری است. اما گسترش فهم و هوش در میان مردم باعث شده است که این محدودیتها را رد کنند، و صاحبان قدرت ناچار شده اند که یا عقب نشینی کنند و یا به قدرت برهنه متوسل شوند. اگر قرار باشد حکومت منظم مورد رضایت عموم مردم باشد، باید راهی پیدا کنیم تا بتوانیم اکثریت افراد بشر را با عقیده ای غیر از عقیده ی تراسیماخوس موافق سازیم.
درباره ی روشهای غیر از روش تلقین خرافات برای جلب رضایت توده ی مردم به شکل خاصی از حکومت پاره ای اشارات مقدماتی در این مرحله بی جا نخواهد بود. اولاً این مسأله اساساً حل ناشدنی نیست، زیرا که در ایالات متحد امریکا حل شده است. (مشکل بتوان گفت که در انگلستان حل شده است، زیرا حرمت تاج و تخت در ثبات این کشور یک عامل اساسی بوده است). ثانیاً توده ی مردم باید امتیازات حکومت منظم را بشناسند؛ این امر معمولاً فرصتهایی پدید می آورد تا افراد زرنگ از راههای قانونی ثروت یا قدرت بچنگ آورند. هرگاه طبقه ای که افراد زرنگ و توانا در آن وجود دارند از کار مطلوب خود محروم شود، یک عنصر بی ثباتی پدید می آید و دیر یا زود کار به شورش می کشد. ثالثاً باید نوعی میثاق اجتماعی وجود داشته باشد که مخصوصاً نظم جامعه را در نظر بگیرد و چنان خلاف عدالت نباشد که مخالفت گسترده ای را برانگیزد. یک چنین میثاقی، اگر چندی موفق باشد، بزودی جنبه ی سنتی پیدا خواهد کرد و همه ی استحکام قدرت سنتی را خواهد داشت.
قرارداد اجتماعی روسو، به نظر خوانندگان امروزی چندان انقلابی نمی آید، و مشکل بتوان فهمید که چرا دولتها از انتشار این کتاب آنقدر ناراحت شده بودند. به نظر من دلیل اصلی این است که این کتاب می خواست قدرت حکومتی را بر پایه ی میثاقی که به دلایل عقلانی بسته شده باشد استوار کند، و نه بر پایه ی حرمت خرافی پادشاهان. تأثیر عقاید روسو بر جهان نشان می دهد که وادار کردن مردمان به اینکه بر سر یک پایه ی غیرخرافی برای حکومت توافق کنند تا چه اندازه دشوار است. شاید در مواردی که خرافات ناگهان به دور ریخته می شود این امر چندان دشوار نباشد: مقداری ممارست در همکاری اجتماعی داوطلبانه به عنوان آموزش مقدماتی ضرورت دارد. مشکل بزرگ اینجاست که حرمت قانون برای نظم اجتماعی لازم است، ولی در یک رژیم سنتی که دیگر مورد رضایت توده ی مردم نیست چنین حرمتی امکان ندارد، و ناگزیر در انقلاب از میان می رود. ولی هرچند این مسأله دشوار است، اگر بخواهیم وجود جوامع منظم را با آزادی هوش و اندیشه سازش دهیم باید به حل این مسأله بپردازیم.
ماهیت این مسأله گاه درست شناخته نمی شود. کافی نیست که در عرصه ی اندیشه صورتی از حکومت را پیدا کنیم که به نظر شخص نظریه ساز چنین بیاید که موجبات کافی برای شورش در آن وجود ندارد؛ باید صورتی از حکومت را پیدا کنیم که بتوان عملاً آن را بوجود آورد، و نیز اگر وجود داشته باشد آنقدر هواخواه برای خود فراهم کند که بتواند انقلاب را سرکوب کند یا جلو آن را بگیرد. این مسأله ای است در سیاست عملی، که در آن باید همه ی عقاید و تعصبات توده ی مردم بحساب بیاید. کسانی هستند که عقیده دارند تقریباً هر گروهی از مردم، همین که ماشین دولت را در دست گرفتند، می توانند به زور تبلیغات رضایت توده را تأمین کنند. اما این عقیده محدودیتهای آشکاری دارد. در دوران اخیر نشان داده شده است که در برابر احساسات ملی از تبلیغات دولتی کاری ساخته نیست-چنانکه در هندوستان و (پیش از 1921) در ایرلند دیده ایم. در برابر احساسات دینی قوی هم مشکل از عهده برآید. اینکه در برابر منافع خاص اکثریت جامعه تا چه حد و تا کی از عهده برمی آید، هنوز مورد تردید است. اما باید پذیرفت که تبلیغات دولتی روز به روز مؤثرتر می شود؛ بنابراین مسأله ی جلب رضایت مردم برای دولتها آسان تر خواهد بود.
تااینجا من درباره ی قدرت سیاسی بحث کرده ام، ولی در دایره ی اقتصاد هم قدرت برهنه دست کم به همین اندازه اهمیت دارد. مارکس می گفت که به جز در جامعه ی سوسیالیستی آینده، همه ی روابط اقتصادی تماماً زیر سلطه ی قدرت برهنه قرار دارند. از آن طرف، الی هلوی(6)، نویسنده ی تاریخ بنتامیسم، می گفت که، به طور کلی، مزدی که فرد در برابر کارش می گیرد همان ارزشی است که خود او برای کارش قائل است. من یقین دارم که این نکته در مورد نویسندگان صادق نیست: من در مورد خودم همیشه دیده ام که هرچه کتابم به نظر خودم بیشتر ارزش داشته است کمتر به من مزد داده اند. و اگر کاسب کاران موفق واقعاً گمان می کنند که ارزش کارشان همان قدر است که درمی آورند، باید گفت که این مردم از آنکه بنظر می آید نیز احمق ترند. با این همه، در نظریه ی هلوی هسته ای از حقیقت وجود دارد. در یک جامعه ی ثابت لابد طبقه ای که بشدت احساس بی عدالتی کند وجود ندارد؛ بنابراین باید پنداشت هرکجا نارضایی اقتصادی زیادی وجود ندارد بیشتر مردم تصور نمی کنند که سرشان خیلی کلاه رفته است. در جوامع رشد نیافته که معاش افراد بیشتر به موقعیت اجتماعی بستگی دارد تا قرارداد، فرد معمولاً خیال می کند که آنچه رسم جاری است عین حق است. ولی با این حال نظریه ی هلوی جای علت و معلول را عوض می کند: رسم جاری احساس انسان را درباره ی اینکه چه چیزی برحق است باعث می شود، و نه برعکس. در این صورت قدرت اقتصادی جنبه ی سنتی دارد؛ این قدرت فقط وقتی برهنه می شود که رسمهای دیرینه برافتند، یا به دلیلی مورد انتقاد واقع شوند.
در دوران کودکی نظام صنعتی، برای تنظیم مزدها، رسمی وجود نداشت و کارگران هنوز سازمان نیافته بودند. درنتیجه رابطه ی کارگر و کارفرما رابطه ی قدرت برهنه بود-در دایره ی حدودی که دولت مجاز می داشت؛ و در آغاز، این دایره بسیار پهناور بود. اقتصاددانهای قدیم می گفتند که مزد کارگر غیرماهر همیشه به حد بخور و نمیر سقوط می کند، ولی متوجه نبودند که این حرف تا وقتی درست است که مزدبگیران از قدرت سیاسی و از فواید اتحاد محروم باشند. مارکس متوجه شد که این مسأله، مسأله ی قدرت است، ولی به نظر من او قدرت سیاسی را در قیاس با قدرت اقتصادی دست کم می گیرد. اتحادیه های کارگری که قدرت چانه زدن کارگران را بی اندازه بالا می برند، اگر کارگران از قدرت سیاسی سهمی نداشته باشند، ممکن است سرکوب شوند؛ اگر این نبود که از سال 1868 کارگران شهری در انگلستان حق رأی پیدا کرده اند، با یک سلسله تصمیمات قانونی ممکن بود آنها را فلج کنند. با بودن اتحادیه های کارگری، عامل تعیین کننده ی مزدها دیگر قدرت برهنه نیست، بلکه دستمزد نیز، مانند خرید و فروش کالا، با چانه زدن معین می شود.
نقشی که قدرت برهنه ی اقتصادی بازی می کند بسیار بزرگ تر از آن است که پیش از مؤثر افتادن نظریات مارکس پنداشته می شد. در پاره ای موارد، این نکته آشکار است. مالی که راهزن بزور از مسافران می گیرد، یا فاتح از کشور مغلوب به غنیمت می برد، روشن است که با قدرت برهنه بدست می آید. پرداختی با قدرت برهنه صورت می گیرد که به رغم اعتراض پرداخت کننده باید صورت بگیرد. این گونه اعتراض در دو دسته از موارد وجود دارد: هرگاه پرداخت مطابق مرسوم نباشد، و هرگاه به علت دیگرگون شدن جهان بینی، آنچه مرسوم است به نظر مردم جنبه ی خلاف عدالت پیدا کرده باشد. در گذشته، مرد اختیار کامل دارایی زن خود را در دست داشت، ولی جنبش هواداری از حقوق زنان، شورشی بر ضد این رسم پدید آورد که قانون را در این زمینه دیگرگون ساخت. در گذشته کارفرمایان در قبال سوانحی که برای کارگرانشان پیش می آمد مسؤولیتی نداشتند؛ در این مورد هم نظر مردم عوض شد و قانون را تغییر داد. از این گونه نمونه ها فراوان است.
کارگر سوسیالیست ممکن است احساس کند که درآمدش نباید کمتر از کارفرما باشد وگرنه خلاف عدالت است؛ در این صورت آنچه او را وادار می کند به کارکردن رضایت بدهد قدرت برهنه است. نظام کهن نابرابری اقتصادی نظامی است سنتی و به خودی خود اعتراض برنمی انگیزد، مگر در میان کسانی که بر ضد سنت شورش کرده باشند. به این ترتیب افزایش عقاید سوسیالیستی قدرت سرمایه داری را برهنه می سازد؛ و در مورد رفض مذهبی و قدرت کلیسای کاتولیک نیز قضیه از همین قرار است. چنانکه دیدیم، در ذات قدرت برهنه، در برابر قدرتی که به نحوی رضایت مردم را جلب می کند، بدیهای خاصی سرشته است؛ در نتیجه، افزایش عقاید سوسیالیستی قدرت سرمایه داران را زیان بار تر می سازد؛ مگر تا آن حد که ترس جلو کاربرد بی رحمانه ی این قدرت را بگیرد. اگر جامعه ای داشته باشیم که تماماً بر اساس برداشت مارکسیستی بنا شده باشد و در آن همه ی مزدبگیران سوسیالیستها معتقد باشند و دیگران همه طرفدار نظام سرمایه داری، طرفی که پیروز می شود، هر کدام طرف که باشد، از بکاربردن قدرت برهنه برطرف مقابل خود ناگزیر خواهد بود. این وضع که مارکس آن را پیش بینی کرده است، اگر پیش بیاید وضع بسیار وخیمی است. تبلیغات پیروان مارکس، تا آنجا که موفق باشد، در ایجاد آن مؤثر است.
غالب بلاهای تاریخ بشر با قدرت برهنه بستگی داشته اند-نه تنها بلاهای ناشی از جنگ، بلکه بلاهایی نیز که همان قدر وحشتناک اند، گیرم به آن اندازه پر سر و صدا نیستند. بردگی و تجارت برده، غارت منابع کنگو، بدبختیهای آغاز نظام صنعتی، بدرفتاری با کودکان، شکنجه در محاکم، قانون جزا، زندانها، کارگاهها، تعقیب مذهبی، عذاب دادن یهودیان، سبک سریهای بی رحمانه ی فرمانروایان مستبد، بدرفتاری با مخالفان سیاسی در آلمان و روسیه در عصر حاضر-همه ی اینها نمونه هایی است از کاربرد قدرت برهنه بر مردم بی دفاع.
بسیاری از اشکال قدرت غیرعادلانه که ریشه های عمیقی در سنت پیدا کرده اند بی گمان یک روز قدرت برهنه بوده اند. همسران مردان مسیحی قرنها از شوهران خود اطاعت می کردند، چون که پولس رسول گفته بود باید چنین کنند، ولی داستان جاسوس و مده آ (7)نشان می دهد که پیش از آنکه زنان عموماً نظر پولس را بپذیرند مردان چه مشکلاتی داشته اند.
قدرت باید وجود داشته باشد-یا قدرت دولت، یا قدرت حادثه جویان خودسر و بی قانون.
تا وقتی که شورشیان ضد دولت، و حتی جنایتکاران عادی وجود دارند، قدرت برهنه هم باید وجود داشته باشد. اما اگر بخواهیم که زندگی انسان از این فلاکت ملال آوری که گهگاه لحظات وحشت شدید آن را برهم می زند بهتر باشد، باید تا آنجا که ممکن است از قدرت برهنه کاسته شود. کاربرد قدرت، اگر قرار است شکنجه ی بی رحمانه نباشد، باید حصاری از قانون و رسم داشته باشد و فقط پس از تأمل کافی تجویز گردد، و رفتار کسانی که این قدرت را بکار می برند باید از لحاظ حفظ حقوق کسانی که قدرت درباره ی آنها بکار می رود دقیقاً تحت نظر باشد.
من مدعی نیستم که این کار آسان است. یکی از شرایط این کار موقوف کردن جنگ است، زیرا که هر جنگی بکاربردن قدرت برهنه است. شرط دیگر پدید آوردن جهانی است که در آن ستمهای تحمل ناپذیری که باعث شورش می شود وجود نداشته باشد. شرط دیگرش بالاآوردن سطح زندگی در سراسر جهان است، مخصوصاً در هندوستان، چین و ژاپن، دست کم تا حد ایالات متحد پیش از بحران اقتصادی. شرط دیگرش نهادی است نظیر دادگاه های روم، نه برای همه ی مردم، بلکه برای همه ی فرقه هایی که ممکن است زیر فشار قرار گیرند، مانند اقلیتها و مجرمان، شرط دیگرش، بالاتر از همه، این است که افکار عمومی بیدار باشد و بتواند به تحقیق مسائل بپردازد.
اعتماد کردن به تقوای یک فرد یا دسته ای از افراد بیهوده است. حاکم حکیم مدتها است که به عنوان یک رؤیای بی فایده به دور انداخته شده است، ولی حزب حکیم، با آنکه همان اشکال را دارد، به عنوان یک کشف بزرگ مورد تحسین است. در هیچ حکومت غیر مسؤول به دست یک اقلیت، یا راههای میان بر دیگر، راه حلی برای مسأله ی قدرت وجود ندارد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Tyrant
2. D.N.Ure,The origin of Tyrany
3. History of Greece, Chap.LXXXI
4. آنچه از این پس می آید از قول دیودوروس سیکولوس نقل می شود. برخی از محققان جدید می گویند که او غرض ورزیده است و آگاتوکلس فرمانروای بسیار خوبی بوده است: ولی مشکل بتوان پذیرفت که نکات اصلی گفته ی دیودوروس نادرست است.
5. Creighton 'History of the Papacy' Vol.V' p.42
6. Elie Halévy
7. در افسانه های یونان جاسون، رهبر آرگونوتها و همسر مده آ است. داستان جداشدن جاسون از مده آ، موضوع تراژدی «مده آ» اثر اوریپیدس است.-م.

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.